گنجور

 
بیدل دهلوی

بیا ای شعله تا دل فال وصلی از تو بردارد

که این شمع خموش امشب نگاهی در سفر دارد

تماشاگاه معدومی ز من چیده‌ست سامانی

که هر کس چشم می‌پوشد ز خود بر من نظر‌ دارد

به دوش هر نفس از دلگرانی محملی دارم

مگر سعی شرر این کوه را از خاک بردارد

به بو‌ی مژدهُ وصلت دل از خود رفته است اما

چنان نام تو می‌پرسد که پندارم خبر دارد

نجوشد منت غیر، از ادای مدعای من

به‌گاه ناله‌، مکتوب من از خود نامه بردارد

به نومیدی هوس آوارهٔ صد گلشن امیدم

من و وامانده پروازی‌که در هر رنگ پر دارد

به هم چسبیدن مژگان به کنج فقر می‌گوید

که نی هرچند صرف بوریا گردد شکر دارد

تو از کیفیت اقبال فقر آگه نه‌ای ورنه

طلسم بی‌دری از هر طرف آیند در دارد

بهار جلوه از کف می‌رود فرصت غنیمت دان

اگر رنگ است و گر بو دامن‌ گل برکمر دارد

نگه در چشم آهو آب شد از رشک قربانی

که تیغش‌ گر کند رحمی شب ما هم سحر دارد

نوای ‌قمری و بلبل مکرر شد درین‌ گلشن

تو اکنون ناله‌ کن بیدل که آهنگت اثر دارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode