گنجور

 
بیدل دهلوی

بت هندی‌ کی از دردسر ترکان خبر دارد

در این کشور میان‌کو تا دماغ بهله بردارد

درین‌ دریا که هر یک قطره صد دامن‌ گهر دارد

حباب ما به دل پیچیده آه بی‌اثر دارد

نباشدگرتلاش عافیت نقد است آرامت

نفس را سعی راحت اینقدر زیر و زبر دارد

به یک رنگ از بهار مدعای دل مشو قانع

که این‌آیینه غیر از خون‌شدن چندین‌هنر دارد

حبابم درکنار موج دارد سیر جمعیت

به‌ راحت می‌پرد مرغی‌که زیر بال سر دارد

به روی عشرتم نتوان در چاک جگر بستن

چو مژگان شام ‌من آرایش صبحی ‌دگر دارد

به‌ این‌ هستی اگر نامی به‌دست ‌افتد غنمیت‌دان

که بسیار است اگر دوش نفس آواز بردارد

به ظاهرگر زمینگیرم زمقصد نیستم غافل

که چشم نقش پا از جاده بر منزل نظر دارد

بقدر اعتبارات است ضبط خویش مردم را

چو سنگی آبدار افتد فسردن بیشتر دارد

نخواهد شد سیاهی از جبین اخترم زایل

شب عاشق به موی ‌کاسهٔ چینی سحر دارد

صفا در عرض سامان هنرگم‌ کرده‌ام بیدل

ز جوهر حیرت آیینهٔ من بال وپر دارد