گنجور

 
بیدل دهلوی

دل تا به‌کی‌ام جز پی آزار نگردد

ظلم است گر این آبله هموار نگردد

عمری‌ست به تسلیم دوتایم چه توان‌کرد

بر دوش ‌کسی نام نفس بار نگردد

بند لب عاشق نشود مهرخموشی

در نی‌ گرهی نیست ‌که منقار نگردد

حیف از قدم مردکه در عرصهٔ همت

سربازی شمعش گل دستار نگردد

مطلوب جگرسوختگان سوز و گدازی‌ست

پروانه به گرد گل و گلزار نگردد

برگشتن از آن انجمن انس محال است

هشدار که قاصد ز بر یار نگردد

بر نقطهٔ دل یک خط تحقیق تمام است

پرگار بر این دایره هر بار نگردد

بیرون‌ نتوان رفت به هرکلفت آنتن بزم

گر تنگی اخلاق دل افشار نگردد

بی‌باکی سعی تو به عجز است دلیلت

گر پا نزنی آبله بیدار نگردد

بگذار دو روزی ز هوس‌ گرد برآریم

هستی سر وهمی‌ست‌که بسیار نگردد

هرچند حیا باب ادبگاه وصالست

یارب مژه پیش تو نگونسار نگردد

بیدل به سر ازپرتو خورشید تو دارد

آن سایه‌که پیش و پس دیوار نگردد