گنجور

 
بیدل دهلوی

جنون اندیشه‌ای بگذار تا دل بر هنر پیچد

به‌دانش نازکن چندانکه سودایی به سر پیچد

حصول ‌کام با سعی املها برنمی‌آید

عنان ریشه دشوار است تحصیل ثمر پیچد

نگه محو جمال اوست اما چشم آن دارم

که ‌دل ‌هم قطره‌ اشکی‌ گردد و بر چشم تر پیچد

ز آغوش نقابش تا قیامت‌ گل توان چیدن

اگر بر عارض رنگین شبی از ناز درپیچد

تواند در تکلم شکرستان ریزد از گوهر

لبی‌کز خامشی موج‌گهر را در شکر پیچد

صدای تیغ او می‌آید از هر موج این دریا

در این اندیشه حیرانست دل تا از که سرپیچد

نفس هم برنمی‌دارد دماغ صبح نومیدی

دعای ما کنون خود را به طومار دگر پیچد

خوشا قطع امید و پرفشانیهای اندازش

که صد عمر ابد در فرصت رقص شرر پیچد

به رنگ‌گردباد آن به‌که وحشت‌پرور شوقت

بجای دامن پیچیده خود را برکمر پیچد

چه امکان‌ست طی‌گردد بساط‌حسرت عاشق

چو مژگان هر دو عالم را مگربریکدگرپیچد

تعین هرچه باشد خجلت دون‌همتی دارد

به‌ کوتاهی‌ست‌ میل ‌رشته‌بر خود هر قدر پیچد

کسی بیدل به سعی‌وحشت از خود برنمی‌آید

ز غفلت تاکجا گرداب ما از بحر سر پیچد