گنجور

 
بیدل دهلوی

سیل غمی‌ که داد جهان خراب داد

خاکم به باد داد به رنگی ‌که آب داد

راحت درین بساط جنون‌خیز مشکلست

مخمل اگر شوی نتوان تن به خواب داد

یارب چه مشربم‌ که درین شعله انجمن

گردون می‌ام به ساغر اشک کباب داد

اینست اگر شمار تب و تاب زندگی

امروز می‌توان به قیامت حساب داد

بر موج آفتی‌ که امید کنار نیست

تدبیر رخت اینقدرم اضطراب داد

سستی چه ممکن است رود از بنای عمر

نتوان به هپچ پیچ و خم این رشته تاب داد

وقت ترحم است‌کنون ای نسیم صبح

کان شوخ اختیار به دست نقاب داد

صد نوبهار خون شد و یک غنچه رنگ بست

تا بوسه رخش ناز ترا بر رکاب داد

یارب چه سحر کرد خط عنبرین یار

کزجوی شب به مزرع خورشید آب داد

تا می به لعل او رسد از خویش رفته است

شبنم نمی‌توان به کف آفتاب داد

انجام کار باده ‌کشان جز خمار نیست

خمیازه‌های جام می‌ام این شراب داد

‌ببدل سوال چشم بتان را طرف مشو

یعنی که سرمه ناشده باید جواب داد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode