گنجور

 
بیدل دهلوی

ماییم و خاک و وعده گه انتظار و هیچ

تا فرصتی نمانده شود آشکار و هیچ

خمیازه ساغریم در این انجمن چو صبح

عمری‌ست می‌کشیم و بال و خمار و هیچ

آیینه‌دار فرصت نظاره‌ای که نیست

بوده‌ست‌ چون ‌شرر به ‌عدم‌ یک دچار و هیچ

عالم تأملی‌ست ز رمز دهان یار

پنهان وگفتگوی عدم آشکار و هیچ

هنگامهٔ نشاط مکرر که دیده است

بلبل تو ناله‌ کن به امید بهار و هیچ

دیگر صدای تیشهٔ فرهاد برنخاست

این‌کوهسار داشت همان یک شرار و هیچ

ای صفر اعتبار خیال جهان پوچ

شرمی ز خود شماری چندین هزار و هیچ

چندین غرور پیشکش امتحان تست

گر مردی احتراز نما اختیار و هیچ

گفتم چو شمع سوختنم را علاج چیست

دل ‌گفت داغ یاس غنیمت شمار و هیچ

باید کشید یک دو دم از شاهد هوس

چون احتلام خجلت بوس وکنار و هیچ

بیدل نیاز و ناز جهان غنا و فقر

دارد همین قدر که تو داری به ‌کار و هیچ