گنجور

 
بیدل دهلوی

همه‌کس‌ کشیده محمل به جناب‌ کبریایت

من و خجلت سجودی‌که نریخت‌گل به پایت

نه به خاکِ در بسودم نه به سنگش آزمودم

به‌کجا برم سری را که نکرده‌ام فدایت

نشود خمار شبنم می جام انفعالم

چو سحر چه مغز چیند سر خالی از هوایت

طرب بهار امکان به چه حسرتم فریبد

به بر خیال دارم‌ گل رنگی از قبایت

هوس دماغ شاهی چه خیال دارد اینجا

به فلک فرو نیاید سر کاسه‌ی گدایت

به بهار نکته‌ سازم ز بهشت بی‌نیازم

چمن‌آفرین نازم به تصور لقایت

نتوان کشید دامن ز غبار مستمندان

بخرام و نازها کن سر ما و نقش پایت

نفس از تو صبح‌خرمن نگه از تو گل‌به‌دامن

تویی آنکه در بر من تهی از من است جایت

ز وصال بی‌حضورم به پیام ناصبورم

چقدر ز خویش دورم ‌که به من رسد صدایت

نفس هوس‌خیالان به هزار نغمه صرف است

سر دردسر ندارم من بیدل و دعایت