گنجور

 
بیدل دهلوی

عمرگذشته بر مژه‌ام اشک بست و رفت

پرواز صبح‌، بیضهٔ شبنم شکست و رفت

از خود تهی شوید و ز اوهام بگذرید

خلقی درین محیط به‌ کشتی نشست و رفت

از نقد و جنس حاصل این‌کارگاه وهم

دیدیم باد بودکه آمد به دست و رفت

رفتن قیامتی‌ست‌که پا لغز کس مباد

هرچند حق‌پرست‌، شد اتش‌پرست و رفت

پوشیده نیست رسم خرابات ما و من

هرکس بهه یک‌دو جام نفس‌گشت مست و رفت

در سینه داشتم دلکی عاقبت نماند

آه این سپند سوخته با ناله جست و رفت

بند کشاکش نفس آخر گسیخت عمر

با خویش برد ماهی پر زور شصت و رفت

چشم گشوده وحشت دل را بهانه بود

شاهین بی‌تماغه رها شد ز دست و ‌رفت

کس محرم پیام دم واپسین نشد

کز دل چه مژده داد به دل پست پست و رفت

شمعی زبان موعظت بزم‌ گرم داشت

گفتم چسان روم ز در دل نشست و رفت

بیدل غبار قافلهٔ اعتبار ما

باری دگر نداشت همین چشم بست و رفت

 
 
 
گلها برای اندروید
غزل شمارهٔ ۸۵۹ به خوانش فاطمه زندی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
نظیری نیشابوری

رفتی به بزم غیر و نکونامی تو رفت

ناموس صدقبیله ز یک خامی تو رفت

اکنون اگر فرشته نکو گویدت چه سود

در شهر صد حکایت بدنامی تو رفت

هم صحبت رقیب شدی از غرور حسن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه