گنجور

 
بیدل دهلوی

نمی‌دزدد کس از لذات‌ کاهش‌آفرین خود را

فرو خورده‌ست شمع اینجا به‌ ذوق انگبین خود را

به لبیک حرم ناقوس دِیر آهنگها دارد

در این‌ محفل‌ طرف‌ دیده‌ست‌ شک‌ هم‌ با یقین‌ خود را

به همواری طریق صلح را چندی غنیمت‌دان

ز چنگ سبحه بر زنار پیچیده‌ست دین خود را

به این پا در رکابی چون شرر در سنگ اگر باشی

تصورکن همان چون خانه بر دوشان زین خود را

سخا و بخل وقف وسعت مقدور می‌باشد

برآورده‌ست دست اینجا به قدر آستین خود را

به افسون دنائت غافلی از ننگ پامالی

به پستی متهم هرگز نمی‌داند زمین خود را

خیال‌آباد یکتایی قیامت عالمی دارد

که هرجا وارسی باید پرستیدن همین خود را

تغافل زن به‌ هستی صیقل فطرت همینت بس

صفای آینه‌گر مدعا باشد مبین خود را

در این‌ گلشن نباید خار دامان هوس بودن

گل آزادگی رنگی دگر دارد بچین خود را

خیال جان‌کنی ظلم است بر طبع سبکروحان

به چاه افکنده‌ای چون نام از نقب نگین خود را

سجود سایه از آفات دارد ایمنی بیدل

تو هم گر عافیت‌خواهی نهالین در جبین خود را