گنجور

 
بیدل دهلوی

رنگ‌عجزم لیک با وضع‌ خموشم ‌کار نیست

در شکست بال دارم ناله‌گر منقار نیست

در تأمل بیشتر دارد روانی شعر من

مصر عم از سکته جز شمشیر لنگردار نیست

عجزتجدید هوسها را نفس آیینه است

یک‌ ورق عمری‌ست‌ می‌گردانم و تکرار نیست

اختلاط‌ خودفروشان‌گر به‌این بیحاصلی‌ست

خانهٔ آیینه را قفلی به از زنگار نیست

ازکمین عسیبجو آگاه باید دم زدن

گوشهای حاضران جز در پس دیوار نیست

محوگشتن منتهای مقصد شوق رساست

چون ‌نگه غیر از تحیر مُهر این‌ طومار نیست

بردباری طلینتم خاک تامل پیشه‌ام

غیر هستی هر چه بر دوشم ببندی بار نیست

اشک چشم‌ گوهرم‌، برق چراغ حیرتم

کوکبم یک غم اگر در خود تپد سیار نیست

غافل از سیرگداز دل نباید زیستن

هست در خون گشتنت رنگی که در گلزار نیست

هرکجا او جلوه‌ دارد عرض ‌هستی ‌مفت ماست

عکس را آیینه می‌باید نفس در کار نیست

گر به‌ این رنگ ‌است بیدل انفعال هستی‌ام

سنگ را هم آب‌ گشتن آنقدر دشوار نیست