گنجور

 
بیدل دهلوی

به خیال آن عرق جبین ز فغان علم نزدی چرا

نفشرد خشکی اگر گلو ته آب دم نزدی چرا

گل و لاله جام جمال زد، مه نو قدح به‌ کمال زد

همه‌کس به‌ عشرت حال زد تو جبین به‌ نم‌ نزدی چرا

ز سواد مکتب خیر و شر، نشد امتیاز تو صرفه‌بر

اگرت خطی نبود دگر به زمین قلم نزدی چرا

به عروج وسوسه تاختی‌، نفست به هرزه‌ گداختی

ته پای خود نشناختی، مژه‌ای به خم نزدی چرا

به تو گر ز کوشش قافله، نرسید قسمت حوصله

به طریق سایه و آبله ته پا قدم نزدی چرا

ز گشاد عقدهٔ کارها همه داشت سعی ندامتی

در عالمی زدی از طمع‌ کف‌ خود به‌هم نزدی چرا

اگر آرزو همه‌رس نشد، ز امید مانع‌ کس نشد

طربت شکار هوس نشد، به‌ کمین غم نزدی چرا

به متاع قافلهٔ هوس چو نماند الفت پیش و پس

دم‌ نقد مفت تو بود و بس‌، دو سه‌ روز کم نزدی‌ چر‌ا

خط اعتبار غبار هم به جریده تو نبود کم

پی امتحان چو‌ سحر‌ دَود به هوا رقم نزدی چرا

نتوان چو بیدل هرزه‌فن به هزار فتنه طرف شدن

نفسی ز آفت ما و من به در عدم نزدی چرا