گنجور

 
بیدل دهلوی

کو خلوت و چه انجمن آثار جاه اوست

هرجا مژه بلندکنی بارگاه اوست

دل را برون زخود همه یک‌گام رفتنی‌ست

گر برق ناله نیست نگه شمع راه اوست

اقبال خاکسار محبت ز بس رساست

گرد شکسته نیز درتن ره‌کلاه اوست

ای بی‌خبر ز صافدلان احتراز چیست

زنگی‌ست آنکه آینه روز سیاه اوست

تا راه عافیت سپری‌، مشق عجزکن

آتش همان شکستن رنگش پناه اوست

از ریشه‌کاریِ دل وحشت ثمر مپرس

هرجا، ز خود برآمده‌ای هست‌، آه اوست

زان دم‌که مه به نسبت رویت مقابل است

باریکی هلال لب عذرخواه اوست

مشکل‌که دل شکیبد از آیینه‌داریش

خورشید هم ز هاله‌پرستان ماه اوست

حسرت شهیدی‌ام به هوس داغ‌ کرده است

در خاک و خون سری ‌که ندارم به راه اوست

امشب عیار حسرت بیدل‌ گرفته‌ایم

هر اشک بوته‌ای زگداز نگاه اوست