گنجور

 
بیدل دهلوی

فکر تدبیر سلامت خون راحت خوردنست

ما همه بیچاره‌ایم و چاره ما مردنست

صبح گر هنگامهٔ نشو و نما بر چرخ چید

خاک ما را هم بساطی بر هوا گستردنست

بس که در باغ جهان تنگ است جای انبساط

رنگ اگر دارد پر پرواز در پژمردنست

شیشهٔ ساغر سال و مه ندارد دم زدن

عافیت اینجا نفس بیرون دل بشمردنست

طاس گردون هرچه آرد مفت اوهام است و بس

در بساط ما امید باختن هم بردنست

محرم بحر از شکست قطره می‌لرزد چو موج

خصم رحمت زیستن دل‌های خلق آزردنست

جبههٔ بحر از عرق تا حشر نتوان یافت پاک

زانقدر خشکی که گوهر را غم افسردنست

امتحان ‌در هرچه ‌کوشد خالی ‌از تشویش نیست

بار مشق خامه هم بر پشت ناخن بردنست

بر تغافل زن ز اصلاح شکست کار دل

موی چینی بیش و کم شایستهٔ نستردنست

جرات افشای راز عشق بیدل سهل نیست

تا چکد یک اشک مژگان‌ها به خون افشردنست