گنجور

 
بیدل دهلوی

صبح این بادیه آشوب تپشهای دل است

شام‌گردی ز جنون‌تازی سودای دل است

مجمر اینجا همه‌ گوش است بر آواز سپند

آسمان خانهٔ زنبور ز غوغای دل است

گه تپشگاه فغان‌، گاه جنون می‌خندد

برق ‌تازی که در آیینهٔ اخفای دل است

نیست حرفی‌ که ازین نقطه نیاید بیرون

شور ساز دو جهان اسم معمای دل است

نه همین اشک به توفان تپش می‌غلتد

داغ هم زورق توفانی دریای دل است

شیشه بی‌خون جگر کی‌ گذرد از سر جام

چشم حیرت‌زده‌ام آبلهٔ پای دل است

حسن بی‌پرده و من سر به‌ گریبان خیال

اینکه منع نگهم می‌کند ایمای دل است

نوبهاری عجب از وهم خزن باخته‌ام

غم امروز من اندیشهٔ فردای دل است

ظرف و مظروف خیال آینهٔ یکدگرند

هرکجا از تو تهی نیست همان جای دل است

نیست جز بیخری راحلهٔ ریگ روان

رفتن از دست به ذوق طلبت پای دل است

کس به تسخیر نفس صرفهٔ تدبیر ندید

به هوس دام مچین وحشی صحرای دل است

بیدل احیای معانی به خموشی کردم

نفس سوخته اعجاز مسیحای دل است