گنجور

 
بیدل دهلوی

بی‌دماغی مژدهٔ پیغام‌محبوبم بس است

قاصد آواز دریدنهای مکتوبم بس است

ربط این محفل ندارد آنقدر برهم زدن

گر قیامت نیست آه عالم آشوبم بس است

تا به‌کی‌گیرم عیار صحبت اهل نفاق

اتفاق دوستان چون سبحه دلکوبم بس است

سخت دشوار است منظور خلایق نبشتن

با همه زشتی اگر در پیش‌خود خوبم بس است

عمرها شد پینه‌دوز خرقهٔ رسواییم

زحمت‌چندین هنر، یک‌چشم معیوبم بس است

گاه غفلت می‌فروشم‌،‌گاه دانش می‌خرم

گربدانم اینکه‌در هرامر مغلوبم‌بس است

حلقهٔ قد دوتا ننگ امید زندگی‌ست

گرفزاید برعدم این صفرمحسوبم بس است

ناکجا زین بام و در خاشاک برچیندکسی

همچو صحرا خانهٔ بی‌رنج جاروبم بس است

حیف همت‌کزتلاش بی‌اثر سوزد دماغ

خجلت نایابی مطلوب مطلوبم بس است

بوی یوسف نیست پنهان از غبار انتظار

پیرهن بیدل بیاض چشم‌یعقوبم‌بس است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode