گنجور

 
بیدل دهلوی

کاهش طبع من از فطرت بیباک خود است

شمع را برق فنا شعلهٔ ادراک خود است

غیر مشکل‌که شود دام اسیران وفا

قفس وحشت صبحم جگر چاک خود است

برنگردیم سر از دایره حیرانی

شبنم ما نگه دیدهء نمناک خود است

رنگ بیتابی دل از نفس من پیداست

گردن شیشهٔ این باده رگ تاک خود است

طوبی اینجا ثمرش قابل دلبستن نیست

زاهد از بیخبری ریشهٔ مسواک خود است

گر دل از شرم‌ کرم آب شود ایثار است

ور نه ‌گوهر همه‌ جا عقده امساک خود است

نیست دل را چو شکست انجمن عافیتی

صدف‌ گوهر ما سینهٔ صد چاک خود است

گردباد از نفس سوخته دامی دارد

صید این بادیه در حلقهٔ فتراک خود است

ضرر و نفع جهان است به نسبت ورنه

زهر در عالم خود صاحب تریاک خود است

دل به خون می‌تپد از شوخی جولان نفس

موج بیتابی این بحر ز خاشاک خود است

شعله را سجده‌گهی نیست چو خاکستر خویش

جبههٔ ما نُقَطِ دایرهٔ خاک خود است

بیدل از ساده ‌دلی آینه لبریز صفاست

آب این چشمه ز موج نظر پاک خود است