گنجور

 
بیدل دهلوی

در خموشی یک قلم آوازهٔ جمعیت است

غنچه را پاس نفس شیرازهٔ جمعیت است

لذت آسودگی آشفتگان دانند و بس

زلف را هر حلقه در خمیازهٔ جمعیت است

جبر به مردن منزل آرام نتوان یافتن

گور اگر لب واکند دروازهٔ جمعیت است

همچوگردابم در این دریای توفان اعتبار

عمرها شدگوش برآوازهٔ جمعیت است

سوختن خاکسترآراگشت مفت عافیت

شعلهٔ ما را نوید تازهٔ جمعیت است

گل بقدر غنچه‌گردیدن پریشان می‌شود

تفرقه آیینهٔ اندازهٔ جمعیت است

خاکساریهای بیدل در پریشان مشربی

شاهد آشفتگی را غازهٔ جمعیت است