گنجور

 
بیدل دهلوی

به وصول مقصد عافیت نه دلیل جو نه عصا طلب

تو زاشک آن همه‌کم نه‌ای قدمی زآبله پا طلب

ز مراد عالم آب و گل به در جنون زن و واگسل

اثر اجابت منفعل ز شکست دست دعا طلب

به‌کجاست صدر و چه آستان‌که گذشته‌ای تو از این و آن

چو نگاه حسرت ازاین مکان‌، همه چیز رو به قفا طلب

ز سهر اگر همه بگذری‌، تو همان به سایه برابری

به علاج شعلهٔ خودسری نمی ازجبین حیا طلب

به فسانهٔ هوس آنقدر مفروش شهرت‌کر و فر

چو غبار انجمن سحر نفسی شمار و هوا طلب

ز هوای‌کبر و سر منی همه راست ننگ فروتنی

توبه ذوق منصب ایمنی زپرشکسته هما طلب

دل ذره‌گر همه خون‌کند، زکم‌آوری چه فزون‌کند

عملی‌گرازتوجنون‌کند، به‌عدم فرست و جزا طلب

کف پای حجله‌نشین ما، به خیال‌کرده‌کمین ما

پی‌آرزوی‌جبین‌مابه‌سراغ‌رنگ حنا طلب

شده رمز جلوهٔ بی‌نشان به غبار آینه‌ات نهان

نفسی به صیقل امتحان برو از میان و صفا طلب

طلب تو بس بود اینقدرکه ز معنیی ببری اثر

به خودت اگرنرسد نظر به خیال پیچ و خدا طلب

چه خوش آن‌که ترک سبب‌کنی به یقین رسی وطرب‌کنی

زحقیقت‌آنچه طلب‌کنی به طریق بیدل ما طلب