گنجور

 
بیدل دهلوی

ما را ز گرد این دشت‌ عزمی است رو به‌ دریا

پرکهنه شد تیمم اکنون وضو به دریا

گر کسب اعتبارات دوری ز بزم انس است

یک قطره چون‌ گوهر نیست بی‌ آبرو به دریا

شرم غنا چه مقدار بر فطرتم‌ گران بود

کز یک عرق چو گوهر رفتم فرو به دریا

بی‌ ظرف همتی نیست در عشق غوطه خوردن

گر حرص تشنه‌کام است تر کن‌ گلو به دریا

خفت‌کش خیالی باد سرت حبابی‌ست

تا کی حریف بودن با این‌ کدو به دریا

علم و فنی‌ که‌ داری محو خیالش اولی‌ست

کس نیست مرد تحقیق بشکن سبو به‌ دریا

خلقی پی توهم تا ذات می‌رساند

ما نیز برده باشیم آبی ز جو به دریا

سرمایه خفت آنگه سودای خودنمایی

غیر از تری چه دارد موج از نمو به دریا

بی‌ جوهر یقینی از علم و فن چه حاصل

ماهی نمی‌توان شد ای‌ کرده خو به دریا

سامان غیرت‌ مرد از چشمه‌سار شرم است

آبی‌ که در جبین نیست غافل مجو به دریا

هر چند کس ندارد فهم زبان تسلیم

دست غریقی آخر چیزی بگو به دریا

بیدل تردد خلق محو کنار خود ماند

نگشود راه این سیل از هیچ‌سو به دریا