گنجور

 
بیدل دهلوی

باز آب شمشیرت از بهار جوشی‌ها

داد مشت خونم را یاد گل‌فروشی‌ها

ناله تا نفس دزدید من به سرمه خوابیدم

کرد شمع این محفل داغم از خموشی‌ها

یا تغافل از عالم یا ز خود نظر بستن

زین دوپرده بیرون نیست ساز عیب‌پوشی‌ها

مایه‌دار هستی را لاف ما و من ننگ است

بی‌بضاعتان دارند عرض خودفروشی‌ها

زاهدی نمی‌دانم تقویی نمی‌خواهم

سینه صافیی دارم نذر دُردنوشی‌ها

ساز محفل هستی پر گسستن آهنگ است

از نفس که می‌خواهد عافیت سروشی‌ها

محرم فنا بیدل زیر بار کسوت نیست

شعله جامه‌ای دارد از برهنه‌دوشی‌ها