گنجور

 
بیدل دهلوی

ای رسته ز گلزارت آن نرگس جادوها

صاد قلم تقدیر با مصرع ابروها

نتوان به دل عشاق افسون رهایی خواند

زین سلسله آزادند زنجیر‌ی‌ گیسوها

نیرنگ طلب ما را این دربدری آموخت

قمری به سر سرو است آوارهٔ‌ کوکوها

بر غنچه ستم‌ها رفت تا گل چمن‌آرا شد

از گرد شکست دل رنگی‌ست بر‌ این روها

صید دو جهان‌ از عدل در پنجهٔ اقبال است

پرواز نمی‌خواهد شاهین ترازوها

تا لفظ نگردد فاش معنی نشود عریان

بی‌پردگی رنگ است آشفتگی بوها

خست ز کرم‌کیشان ظلم است به درویشان

برسبزه دم تیغ است لب‌خشکی این جوها

ما سجده‌سرشتان را جز عجز پناهی نیست

امید رسا داریم چون سر به ته موها

هر‌ کس ز نظرها جست از خاک برون ننشست

واماند‌ة این صحراست گرد رم آهوها

این عالم‌ اندوه‌ است یاران‌ طرب اینجا نیست

جمعیت اگر خواهی پیشانی و زانوها

قانع‌صفتا‌ن بیدل بر مائدة قسمت

چون موج‌ گهر بالند از خوردن پهلوها