گنجور

 
بیدل دهلوی

بر قماش پوچ هستی تا به‌کی وسواس‌ها

پنبه‌ها خواهد دمید آخر ازین کرباس‌ها

شیشهٔ ساعت خبر ز ساز فرصت می‌دهد

خودسران غافل مباشید از صدای طاس‌ها

عبرت آنجا کز مکافات عمل گیرد عیار

ناخنی دارند در جنگ درودن داس‌ها

اهل دنیا را به نهضت‌گاه آزادی چه‌کار

در مزابل فارغند از بوی گل کناس‌ها

عالمی بالیده است از دستگاه خودسری

نشتری می‌خواهد این جمعیت آماس‌ها

تا بود ممکن به وضع خلق باید ساختن

آدمیت پیش نتوان برد با نسناس‌ها

حیرت دیدار با دنیا و عقبا شد طرف

بوی امیدی گوارا کرد چندین یاس‌ها

بی‌نوایی چون به سامان جنون پوشیده نیست

صبح خندد بر گریبان‌چاکی افلاس‌ها

شرم می‌دارد درشتی از ملایم‌طینتان

غالب افتاده‌ست بیدل سرب بر الماس‌ها