ای نم اشک هوس مایل مژگان نشوی
سیل خیزست حیا آنهمه عریان نشوی
چهبهار و چهخزان رنگ گل حیرت توست
جلوهای نیست گر آیینه نمایان نشوی
از زمین تا فلکت دعوی استعدادست
به تکلف نشوی هیچ گر انسان نشوی
ذره خورشید دکان، قطره و دریا سامان
آنقدر نیست متاع تو که ارزان نشوی
هر قدم رشتهٔ این راه تامل دارد
به گشاد گره آبله دندان نشوی
بیش ازین سحر تغافل نتوان برد به کار
گر برای چمن از پرده تو خندان نشوی
آفت رنگ حنا دست بهم سوده مباد
خون عاشق گنهی نیست پشیمان نشوی
کشتی نُه فلک اینجا به نمی توفانیست
تا توانی طرف اشک یتیمان نشوی
وحشت از کف ندهی دهر فسردن قفس است
ای نگه سعی کمی نیست که مژگان نشوی
فکر کیفیت خود نیستیی میخواهد
تا سر از دوش نرفتهست گریبان نشوی
شرم کن بیدل از آن جلوه که چون آب روان
همه تن آینه پردازی و حیران نشوی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
پر تماشا مکن آیینه که حیران نشوی
زلف بر خویش میفشان که پریشان نشوی
گر نیابی مزه درد دل افسرده مشو
کوش تا شیفته طره درمان نشوی
ذوق غم دیگر و بازیچه فروشی دگرست
[...]
تا سراسیمهٔ آن طرهٔ پیچان نشوی
آگه از حالت هر بیسروسامان نشوی
جمعی از صورت حال تو پریشان نشوند
تا ز جمعیت آن زلف پریشان نشوی
دستگیرت نشود حلقهٔ مشکین رسنش
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.