گنجور

 
بیدل دهلوی

چه شد آستان حضور دل ‌که تو رنج دیر و حرم کشی

به جریدهٔ سبق وفا نزدی رقم‌ که قلم‌ کشی

به قبول صورت بی اثر مکش انفعال فسردگی

چه قدر مصور عبرتی‌ که چو سنگ بار صنم‌ کشی

رمقی‌ست فرصت مغتنم به هوس فسون امل مدم

چو حباب سعی‌کمی مدان‌که نفس به پیکر خم‌کشی

کسی ازپری‌که مگس‌کشد ز چه ننگ دام و قفس‌کشد

غم ساغری‌که هوس‌کشد به دماغ سوخته‌کم‌کشی

به خیال غربت وهم و ظن‌، مپسند دوریت از وطن

عرق‌ست حاصل علم و فن‌که خمار یاد عدم ‌کشی

اگرت دلیل ره وفا به مروتی‌کند آشنا

به زمین نیفکنی از حیا به رهی‌ که خار قدم‌ کشی

به یقین معرفت آگهان زتفکرت نبرم‌گمان

چوکشف مگر به خیال نان بروی و سر به شکم‌کشی

به برت ز جوهرآینه ورقی‌ست نسخه طراز دل

سیه است نامه اگر همه نفسی به جای رقم‌کشی

اگر از تردد بی‌اثر نرسی به منصب بال و پر

چو نهال صبرکن آنقدرکه ز پای خفته علم‌کشی

ندمید صبحی ازاین چمن‌که نبست صورت شبنمی

حذر از مآل ترددی‌که نفس گدازی و نم کشی

من زار بیدل ناتوان نی‌ام آنقدر به دلت گران

که چو بوی‌گل دم امتحان به ترازوی نفسم‌کشی