گنجور

 
بیدل دهلوی

اگر با پای سروی سعی آهم رهبری ‌کردی

کف خاکسترم با بال قمری همسری ‌کردی

ندادم عرض هستی ورنه با این ناتوانیها

به رنگ رشتهٔ شمعم نفس هم اژدری ‌کردی

نشد اول چراغ عافیت در دیده‌ام روشن

که پیش از دود کردن آتشم خاکستری کردی

دلی دارم که گر آیینه دیدی حیرت کارش

همان جوهر عرق از خجلت بی‌جوهری کردی

نبردم رنج تزویری ‌که زاهد از فسون او

به هر گوسالگی خود را خیال سامری‌ کردی

به بی دردی فسرد و یک نفس آدم نشد زاهد

چه بودی از هوس هم این هیولا پیکری‌ کردی

خوشا ملک فنا و دولت جاوید بیقدری

که آنجا نقش پا هم بر سر ما افسری‌کردی

اگر چون شانه حرفی از فسون زلف دانستی

دل صد چاک ما هم دست در بال پری‌ کردی

چو قمری چشم اگر می‌دوختم بر سرو آزادش

به گردن‌ گردش رنگ تحیر چنبری کردی

نگاه او گر افکندی سپند ناز در آتش

به حیرت ماندن چشم غزالان مجمری‌ کردی

زگرد جلوهٔ خود خاک بر سر ریختی بیدل

اگر نظارهٔ رفتار او کبک دری کردی