گنجور

 
بیدل دهلوی

عبث چون چشم قربانی وبال مرد و زن بردی

ورق‌گرداندی و روی سیاهی درکفن بردی

به نور دل دو گامی هم درین وادی نپیمودی

چراغی داشتی چون تیره شد از انجمن بردی

حریفان را چراغ راه مقصد دستهٔ ‌گل شد

تو داغ لاله‌ای با نیل سوسن زین چمن بردی

صدایی پرفشان چون سایه اکنون زیرکوه آمد

که بر دوش سبکروحی گرانیهای تن بردی

سیهکاری نمی‌بایست زاد آخرت کردن

ازین غربت سرا رفتی و آتش در وطن بردی

طواف دار عقبایت‌ کنون معلوم خواهد شد

که از فریاد مظلومان برای خود رسن بردی

حق اندیشیدی و باطل برآمد سعی مجهولت

به‌امید آبروها ریختی‌، خون ریختن بردی

تحیر خنده دارد بر شعور غفلت آهنگت

که دل عود ترنم بود و بهر سوختن بردی

به‌خواب امن می‌ترسم سیاهیها کند زیرت

کزین آتشکده دودی عجب با خویشتن بردی

وفا درکسب اعمال اینقدر تغییر هم دارد

محبت بودی ای بیداد خصمیها به تن بردی

به نفرین جهانی باخت‌گردون نقد عمرت را

از این بازیچه افسوسی اگر بردی ز من بردی

به هر رنگ از من و ما درس عبرت بردنی دارد

زخلق آن جنس معنیها زبیدل این سخن بردی