گنجور

 
بیدل دهلوی

شده عمرها که نشانده‌ام به کمین اشک چکیده‌ای

دلکی ز نالهٔ بی‌اثر گرهی ز رشته بریده‌ای

به‌کجاست آنهمه دسترس که زنم ز طاقت دل نفس

چو حباب می‌کشم از هوس عرقی به دوش خمیده‌ای

من برق سیر جنون قدم به‌کدام مرحله تاختم

که چو شمع شد همه عضو من کف پای آبله دیده‌ای

ز خمار فطرت نارسا به دو جام شعله فسون برآ

زده شور مستی‌ام این صدا به‌دماغ نشئه رسیده‌ای

حذر از فضولی عز و شان که مباد دردم امتحان

هوست ز نقش نگین خورد غم پشت دست‌گزیده‌ای

به خیال گوشهٔ عافیت چو غبار هرزه فسرده‌ام

به‌کجاست همت وحشتی که رسم به دامن چیده‌ای

ز وداع فرصت پرفشان به کدام ناله دهم نشان

نگر این جریده رقم زنم به خط غبار رمیده‌ای

به فنا مگر شود آشکار اثر سجود دوام من

ز حیا به جبهه نهفته‌ام خط بر زمین نکشیده‌ای

ز قبول معنی دلنشین نی‌ام آنقدر به اثر قرین

که به گوش من‌کشد آفرین سخن ز کس نشنیده‌ای

نه زشور انجمنم خبر نه به شوخی چمنم نظر

مژه‌ای چو چشم‌ گشوده‌ام به غبار رنگ پریده‌ای

من بیدل از چمن وفا چو دل شکسته دمیده‌ام

ثمر نهال ندامتی به هزار ناله رسیده‌ای