گنجور

 
بیدل دهلوی

وهم شهرت بهانه‌ایم همه

همه ماییم و مانه‌ایم همه

من و ما راست ناید از من و ما

ساز او را ترانه‌ایم همه

عشق‌ اینجا محیط بیرنگی‌ست

ششجهت در میانه‌ایم همه

هر دو عالم غریق اوهام است

قلزم بیکرانه‌ایم همه

شیشهٔ ساعت خیال خودیم

خاک بیز زمانه‌ایم همه

جهد داریم تا به خویش رسیم

تیر خود را نشانه‌ایم همه

چون‌نفس می‌پریم و می‌نالیم

بسکه بی‌آشیانه‌ایم همه

برکسی راز ما نشد روشن

آتش بی‌زبانه‌ایم همه

قاصد لنگ نیست غیرت شمع

نامه بر سر روانه‌ایم همه

مفت‌ما هر چه بشنویم از هم

بی‌تکلف فسانه‌ایم همه

سینه‌چاکی‌ست موشکافی‌ نیست

هر چه باشیم شانه‌ایم همه

دل خود می‌خوربم تا نفس است

عالم دام و دانه‌ایم همه

بیدل از دل برون مقامی نیست

دشت و در تاز خانه‌ایم همه