گنجور

 
بیدل دهلوی

نیست خاموشی به ‌کار شمع محفل جزگره

داغ شد آهی‌که نپسندید بر دل جز گره

از جنون بر خویش راه عافیت هموارکن

وانمی‌سازد تپش از بال بسمل جز گره

خامهٔ صدقیم آهنگ صریر ما حق است

بر زبان ما نیابی حرف باطل جز گره

بیقرارانیم حرف عافیت از ما مپرس

موج ما را نیست بر لب نام ساحل جزگره

چون نفس از عاجزی تار نظر هم نارساست

هیچ نتوان یافتن از دیده تا دل جزگره

گر سر ما شد جدا ازتن چه جای شکوه است

وا نکرد از رشتهٔ ما تیغ قاتل جز گره

وحشت ما گر مقام الفتی دارد دلت

ناله را در کوچهٔ نی نیست منزل جز گره

دل به صد دامن تعلق پای ما پیچیده است

رشته‌ایم و در ره ما نیست حایل جز گره

هر چه باشد وضع جمعیت غنیمت گیر و بس

گر شعوری داری از هر رشته نگسل جز گره

فرصتی کو تا به ضبط‌ خود نفس گیرد نفس

رشتهٔ‌ کوتاه ما را نیست مشکل جز گره

ای خوشا نومیدی تدبیر فتح الباب من

تا شدم ناخن ندارم در مقابل جز گره

تا نفس باقیست‌ کلفت بایدم اندوختن

بر ندارد رشتهٔ تسبیح بیدل جز گره