گنجور

 
بیدل دهلوی

بی شبهه نیست هستی از بسکه ناتوانیم

یا نقش آن تبسم یا موی آن میانیم

نی منزلی معین نی جاده‌ای مبرهن

عمریست چون مه و سال بی مدعا روانیم

تحقیق ما محالست فهمیدن انفعالست

دیگر بگو چه حالست فریاد بی‌زبانیم

افسانهٔ من و ما نشنیدن است اولی

تا پنبه نیست پیدا بر گوش خود گرانیم

زین جنسهاکه چون صبح غیر از نفس ندارد

چیدن چه احتمالست بر چیدن دکانیم

منع عروج مقصد پیچ وخم نفسهاست

از خود بر آمدن کو حیران نردبانیم

قید خیال هستی افسون نارسایی‌ست

پرنیست ورنه یک سر بیرون آشیانیم

در خاک تیره بوده است هنگامهٔ تعین

از یک چراغ خاموش صد انجمن عیانیم

تحقیق نارسایان چندین قیاس دارد

حرف نگفته‌ای را صد رنگ ترجمانیم

یادی ز نقش پاکن بر بیش و کم حیاکن

ما را به خود رها کن تخفیف امتحانیم

دردا که جوهر چشم از فهم ما نهان ماند

نامحرم زمینیم هر چند آسمانیم

گلشن هوا ندارد صحرا فضا ندارد

امید جا ندارد دامن‌ کجا فشانیم

با خود اگر نسازیم بر الفت‌ که نازیم

پر بی‌کسیم ناچار بر خویش مهربانیم

ار کاف و نون دمیدیم غیر از عدم چه دیدیم

چیزی ز ما مخواهید ما حرف این دهانیم

بیدل سراغ عنقا حرفیست بر زبانها

ماییم و نامی و هیچ بسیار بی نشانیم