گنجور

 
بیدل دهلوی

از چاک گریبان به دلی راه نکردیم

کار عجبی داشت جنون آه نکردیم

دل تیره شد آخر ز هوایی ‌که به سر داشت

این آینه را از نفس آگاه نکردیم

فرصت‌شمری‌های نفس بال امل زد

پرواز شد آن رشته که کوتاه نکردیم

هر چند به صد رنگ دمیدیم درین باغ

پرواز طرب جز به پر کاه نکردیم

چون شمع ‌که از خویش رود سر به ‌گریبان

نقش قدمی نیست که ما چاه نکردیم

صد دشت به هر کوچه دویدیم و لیکن

خاکی به سر از دوری آن راه نکردیم

ماندیم هوس شیفتهٔ کثرت موهوم

از گرد سپه رو به سوی شاه نکردیم

در وصل ز محرومی دیدار مپرسید

شب رفت و نگاهی به رخ ماه نکردیم

چون سایه به حرمانکدهٔ فرصت هستی

روز سیهی بود که بیگاه نکردیم

بیدل تو عبث خون مخور از خجلت تحقیق

ماییم‌ که خود را ز خود آگاه نکردیم