گنجور

 
بیدل دهلوی

یاد آن فرصت‌ که عیش رایگانی داشتیم

سجده‌ای چون آسمان بر آستانی داشتیم

یاد آن سامانِ جمعیت که در صحرای شوق

بسکه می‌رفتیم از خود کاروانی داشتیم

یاد آن سرگشتگی‌ کز نسبتش چون گردباد

در زمین خاکساری آسمانی داشتیم

یاد آن غفلت‌ که از گرد متاع زندگی

عمر دامن چیده بود و ما دکانی داشتیم

گرد آسودن ندارد عرصهٔ جولان هوش

رفت آن کز بیخودی ضبط عنانی داشتیم

دست ما و دامن فرصت که تیر ناز او

در نیستان بود تا ما استخوانی داشتیم

ذوق وصلی‌ گشت برق خرمن آرام‌ها

ورنه ما در خاک نومیدی جهانی داشتیم

ای برهمن بیخبر از کیش همدردی مباش

پیش ازین ما هم بت نامهربانی داشتیم

هر قدر او چهره می‌افروخت ما می‌سوختیم

در خور عرض بهار او خزانی داشتیم

در سر راه خیالش از تپیدن‌های دل

تا غباری بود ما بر خود گمانی داشتیم

دست ما محروم ماند آخر ز طوف دامنش

خاکِ نم بودیم گرد ناتوانی داشتیم

روز وصلش باید از شرم آب ‌گردیدن ‌که ما

در فراقش زندگی ‌کردیم و جانی داشتیم

خامشی صد نسخه آهنگ طلب شیرازه بست

مدعا گم بود تا ساز بیانی داشتیم

شوخی رقص سپند آمادهٔ خاکستر است

سرمه‌ سایی بود اگر ذوق فغانی داشتیم

جرات پرواز هرجا نیست بیدل ور نه ما

در شکست بال‌، فیض آشیانی داشتیم