گنجور

 
بیدل دهلوی

یاد آن فرصت‌ که ما هم عذر لنگی داشتیم

چون شرر یک پر زدن ساز درنگی داشتیم

دل نیاورد از ضعیفی تاب درد انتظار

ورنه ما هم شیشه‌واری نذر سنگی داشتیم

عافیت چون موج شست از نقش ماگرد نمود

تا شکست دل پر افشان بود رنگی داشتیم

یأس گل‌کرد از نفس آیینهٔ ما صاف شد

آرزو چندانکه می‌جوشید رنگی داشتیم

خودنمایی هر قدر باشد تصور همتست

نام تا آیینهٔ ما بود ننگی داشتیم

عشق نپسندید ما را هرزه صید اعتبار

ورنه در کیش اثر عبرت خدنگی داشتیم

نالهٔ ما گوش ‌کردن صرفهٔ یاران نکرد

در نفس با این ضعیفیها تفنگی داشتیم

جز فرو رفتن به ‌جیب عجز ننمودیم هیچ

همچو شمع آیینه درکام نهنگی داشتیم

حیرت آن جلوه ما را با خود آخر صلح داد

ورنه تا مژگان به هم می‌خورد جنگی داشتیم

تا سپند ما به حرف آمد خموشی دود کرد

بیتو در محفل نوای سرمه رنگی داشتیم

هر قدر واگشت مژگان دلبر از ما دور ماند

چشم تا پوشیده بود آغوش تنگی داشتیم

زندگی بیدل دماغ خلق در اوهام سوخت

ما هم از هستی همین معجون بنگی داشتیم