گنجور

 
بیدل دهلوی

دیدهٔ انتظار را دام امید کرده‌ایم

ای قدمت به چشم ما خانه سفید کرده‌ایم

دل به خیالت انجمن دیده به حیرتت چمن

سیر تأملی که دل تا مژه عید کرده‌ایم

همچو صدف قناعتست بوتهٔ امتحان فقر

مغز شد استخوان ما بسکه قدید کرده‌ایم

فیض جنون نارسا فکر برهنگی ‌کراست

خرقهٔ دوش عافیت سایهٔ بید کرده‌ایم

معنی لفظ‌ حیرتیم‌ کیست به فهم ما رسد

بوی اثر نهفته را رنگ پدید کرده‌ایم

گرد به باد رفتگان دست بلند ‌مطلبی است

گوش به چشم‌کن بدل ناله جدیدکرده‌ایم

آه‌ کجا برد کسی خجلت تهمت عدم

نام خموشی وکری‌گفت و شنیدکرده‌ایم

فرصت اشک شمع رفت ای دم صبح عبرتی

خنده دیت نمی‌شود گریه شهیدکرده‌ایم

بیدل اگرخطای ما درخور ساز زندگیست

تا به‌ کفن رسیده‌ایم ناله سفید کرده‌ایم