گنجور

 
بیدل دهلوی

شب وصل است و نبود آرزو را دسترس اینجا

که باشد دشمن خمیازه، آغوشِ هوس اینجا

چو بوی‌ گل‌ گرفتارم به رنگِ الفتی، ورنه

گشادِ بال پرواز است هر چاک قفس اینجا

سراغ‌ کاروان ملک خاموشی بود مشکل

به بوی غنچه‌ هم‌دوش است‌ آواز جرس اینجا

دل عارف چو آیینه بساط روشنی دارد

که‌ نقش پای خود را گم نمی‌سازد نفَس اینجا

تفاوت می‌فروشد امتیازت ورنه در معنی

کمال عشق افزون نیست از نقص هوس اینجا

غم مستقبل و ماضی‌ست‌ کان را حال می‌نامی

نقابی در میان است از غبار پیش و پس اینجا

غبار خاطر تیغ‌ات چرا شد کوچهٔ زخمم

که جز خونابهٔ حسرت نمی‌باشد عسس‌ اینجا

نیندازد ز کف بحر قبولش جنس مردودی

به دوش موج دارد نازبالش خار و خس اینجا

درین ره نقش پا هم دارد از امید منشوری

نبیند داغ محرومی جبین هیچ‌کس اینجا

چه‌ امکان است از خال لبش خط سر برون آرد

ز نومیدی نخواهد دست بر سر زد مگس اینجا

غبار ما، همان باد فنا خواهد ز جا بردن

چه‌ لازم چون سحر منت‌ کشیدن از نفس‌ اینجا

نه آسان است صید خاطر آزادگان بیدل

ز شوق مرغ دارد چاک‌ها جیب قفس اینجا