گنجور

 
بیدل دهلوی

زان پری چون شیشه تا کی شکوه‌ای خالی‌ کنم

می‌رود دامانش از کف‌ گر دلی خالی ‌کنم

جنس حیرت گرم دارد روز بازار جمال

کاش من هم یک نگه آیینه دلالی ‌کنم

خاک من دارد سحر در جیب و خاری می‌کشد

همتی ‌کو کاین بنای پست را عالی ‌کنم

دست ز اسباب جهان برداشتم اما چه سود

دل اگر بردارم از خود بار حمالی کنم

کثرت آثار در ترک تماشا وحدت است

چشم پوشم آنچه تفصیلی‌ست اجمالی‌کنم

آبروی شمع آخر ریخت اشک بی‌اثر

آرزوی مرده را تا چند غسالی‌ کنم

سوختن همچون چنار آسان نمی‌آید به دست

نوبر این رنگ‌ شاید در کهنسالی کنم

آتش افتد در بنای ‌فقر و من از سوز دل

گر هوس را آبیار گلشن قالی ‌کنم

نا امید طاقت پرواز تا کی زیستن

ناله بیکارست وقف بی پر و بالی‌کنم

بر نیامد نه سپهر از چاره ی مخمور من

شیشهٔ دیگر تو هم پر ساز تا خالی‌ کنم

عاجزی بیدل ندارد چاره از خفّت کشی

نقش پایم تاکجا تدبیر پا مالی‌ کنم