گنجور

 
بیدل دهلوی

بعد کشتن نیز پنهان نیست داغ بسملم

روشنست از دیدهٔ حیران چراغ بسملم

رنگ دارد آتشی از کاروان بوی‌ گل

می‌توان از موج خون‌ کردن سراغ بسملم

پر فشانیهای یأس آخر به تسکین می‌کشد

عافیت مفتست اگر باشد دماغ بسملم

منفعل بود از شراب عاریت مینای من

رفتن خون ناگهان پرگرد ایاغ بسملم

باغ اقبالست‌ گر بخت سیاهم خون شود

صد هما طاووس حیرت از کلاغ بسملم

تیغ نازت آستین می‌مالد از جوهر چرا

یک تپیدن می‌کند خامش چراغ بسملم

جنس دیگر چیست تا از دوستان باشد دریغ

تیغ قاتل هم ز خون نگریست داغ بسملم

دستگاه راحتم منت‌کش اسباب نیست

در پر خویشست بالین فراغ بسملم

حیرتم دیدی ز سیر عالم رازم مپرس

خار مژگان چیده‌ام‌، دیوار باغ بسملم

شوق تا از پر زدن واماند صبح نیستی است

بی‌نفس خاموش می‌گردم چراغ بسملم

موج با صد بال وحشت قابل پرواز نیست

جز تپیدن بر نمی‌دارد چراغ بسملم

چشم قربانی ندارد احتیاج مردمک

باده بی‌درد است بیدل در ایاغ بسملم