گنجور

 
بیدل دهلوی

تا می ز جام همت بد مست می‌کشم

جز دامن تو هر چه ‌کشم دست می‌کشم

عنقا شکار کس نشود گرچه همت است

خجلت ز معنیی‌که توان بست می‌کشم

قلاب امتحان نفس در کشاکش است

زین بحر عمرهاست همین شست می‌کشم

ممتاز نیست عجز و غرورم ز یکدگر

چون آبله سری‌ که‌ کشم پست می‌کشم

دل بستنم به‌گوشهٔ آن چشم صنعتی است

تصویر شیشه در بغل مست می‌کشم

خاکستر سپند من افسون سرمه داشت

دامان ناله‌ای ‌که ز دل جست می‌کشم

جز تحفهٔ سجود ندارم نیاز عجز

اشکم همین سری به کف دست می‌کشم

چون صبح عمر هاست درین وادی خراب

محمل بر آن غبار که ننشست می‌کشم

بیدل حباب‌وار به دوشم فتاده است

بار سری‌که تا نفسی هست می‌کشم