گنجور

 
بیدل دهلوی

تا جلوه‌ات پر افشاند از آشیانهٔ چشم

روشن حباب دارد بنیاد خانهٔ چشم

آیینه‌ها ز جوهر بال نگه شکستند

از حیرت جمالت در آشیانهٔ چشم

خاک در فنا شو با جلوه آشنا شو

بی سرمه نیست ممکن تعمیر خانهٔ چشم

در عالم تماشا ایمن نمی‌توان بود

زین برق عافیت سوز یعنی زبانهٔ چشم

مژگان یار دارد مضراب صد قیامت

در سرمه هم نهان نیست شور ترانهٔ چشم

در جلوگاه نازش بار نگه محالست

دیگر چه وا نماید حیرت بهانهٔ چشم

خلوتگه تحیر بر بوالهوس نشد باز

مژگان چه دارد اینجا غیر از کرانهٔ چشم

سرمایهٔ نشاطم زبن بحر قطره اشکیست

بالیده‌ام چوگوهر از آب و دانهٔ چشم

شاید به سرفشانم‌گرد ره نگاهی

افتاده‌ام چو مژگان بر آستانهٔ چشم

بر هر چه وارسیدم جز داغ دل ندیدیم

نظاره سوخت ما را آتش به خانهٔ چشم

در پردهٔ تحیر شور قیامتی هست

نشنیده است بیدل‌ گوشت فسانهٔ چشم