گنجور

 
بیدل دهلوی

تا نفس آب زندگیست هیچ به بو نمی‌رسم

با تو چنانکه بیخودم بی‌ تو به تو نمی‌رسم

خجلت هستی‌ام چو صبح‌ در عدم آب می‌کند

جیب چه رنگ بر درم من ‌که به بو نمی‌رسم

در سر کوی میکشان نشئهٔ خجلتم رساست

دست شکسته دارم و تا به سبو نمی‌رسم

گرنه فسونگرست چرخ خلق خراب ناز کیست

هیچ به سا ز حسن این آبله‌رو نمی‌رسم

سجده‌گه امید نیست معبد بی‌نیازی‌ام

تا نگدازد آرزو من به وضو نمی‌رسم

رنج طلب‌ کشم چرا کاین ادب شکسته پا

می‌کشدم به منزلی‌ کز تک و پو نمی‌رسم

شرم حصول مدعا مانع خود نمایی‌ام

بی‌ثمری رسانده‌ام گر به نمو نمی‌رسم

چینی بزم فطرتم لیک ز بخت نارسا

تا نرسد سرم به سنگ تا سر مو نمی‌رسم

زین نفسی که هیچ سو گرد پی‌اش نمی‌رسد

نیست دمی ‌که من به خویش از همه سو نمی‌رسم

غفلت‌ گوهر از محیط خجلت هوش کس مباد

جرم به خود رمیدن است این ‌که به او نمی‌رسم

بید‌ل از آن جهان ناز فطرت خلق عاری است

آنچه تو دیده‌ای بگو خواه مگو نمی‌رسم