باغ هستی نیست جز رنگی که گرداند عدم
ما و این پرواز تا هر جا پَر افشاند عدم
چون سحر نشو و نماها یکقلم سازِ هواست
زین چمن بیش از نفس دیگر چه رویاند عدم
گرد وهمی آشیان در بال عنقا بستهام
آه از آن روزی که بر ما دامن افشاند عدم
خواه عشرت، خواه غم، خواهی خزان، خواهی بهار
هرچه پیش آید وجود است آنچه پس مانَد عدم
قاصد مُلک خیالم از تک و پویم مپرس
هرکجایم میفرستد بازمیخوانَد عدم
خلوتِ تنزیه و این سامان کدورتحیرت است
گرد ما عمری است از خود دور میراند عدم
یک نَفَس اظهار و یک عالم غبار ما و من
چشم ما زین بیشتر دیگر چه پوشاند عدم
مرگ هم از فتنهٔ خُلد و جحیم آسوده نیست
کاش این گردی که ما داریم بنشاند عدم
ما و من چیزی نکرد انشا که باید فهم کرد
می نویسد هستیام سطری که میخواند عدم
همچو بوی گل ز نقد ما فناسرمایگان
هم ز خود گیرد شمار آنچه بستاند عدم
گفتگو بسیار دارد آن دهانِ بینشان
هوش معذور است اینجا تا چه فهمانَد عدم
لعبت خاکیم بیدل جوهر فطرت کجاست
گر همه هستی شود چیزی نمیداند عدم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.