گنجور

 
بیدل دهلوی

کف خاکم چسان مقبول جست‌وجوی او گردم

فلک در گردش آیم تا به‌ گرد کوی او گردم

دل مأیوس صیقل می‌زنم عمری‌ست حیرانم

نگشتم آینه تا قابل زانوی او گردم

جهانی را زدم آتش سراغ دل نشد پیدا

روم اکنون غبار خاطر گیسوی او گردم

محبت صنعتی دارد که تا محشر درین وادی

روم از خویش هر گه بازگردم سوی او گردم

وفا در وصل هم آسودن عاشق نمی‌خواهد

بیا تا گرد شوق قمری و کوکوی او گردم

خس معذور و ذوق الفت آتش جنون است این

به خاکستر رسم گر آشنای خوی او گردم

رمیدن در سواد صیدگاه دل نمی‌باشد

تو صحرای دگر بنما که من آهوی او گردم

چه امکانست با وضع‌ کسان‌ گردم طرف بیدل

که من چون آینه با هر که بینم روی او گردم