گنجور

 
بیدل دهلوی

خود را به عیش امکان پر متهم نکردم

خلقی به خنده نازند من‌ گریه هم نکردم

سیر خیال هستی رنگ فضولیی داشت

از خجلت جدایی یاد عدم نکردم

کاش انفعال هستی می‌داد شر به آبم

در آتشم ز خاکی‌ کز جهل نم نکردم

همواری آتشم را باغ خلیل می‌کرد

محراب‌ کبر گردید دوشی‌ که خم نکردم

از بسکه نقد هستی سرمایهٔ عدم داشت

هر چند صرف‌ کردم یک ذره‌ کم نکردم

پیری به دوشم آخر سرمشق لغزشی بست

تا سرنگون نگشتم جهد قلم نکردم

رنگ پریده یکسر محمل‌کش بهار است

از خود رمیدم اما جز با تو رم نکردم

آیینهٔ تجرد جوهر نمی‌پرستد

پرچم‌ گرانیی داشت خود را علم نکردم

از طبع بی‌تعلق حیران‌ کار خویشم

این صفحه نقش نگرفت یا من رقم نکردم

بیدل چه بگذرد کس از عالم‌ گذشتن

این جاده پی سپر بود رنج قدم نکردم