گنجور

 
بیدل دهلوی

چون شمع روزگاری با شعله سازکردم

تا در طلسم هستی سیر گداز کردم

قانع به یأس گشتم از مشق‌ کج ‌کلاهی

یعنی شکست دل را ابروی ناز کردم

صبح جنون نزارم شوقی به هیچ شادم

گردی به باد دادم افشای راز کردم

رقص سپند یارب زین بیشتر چه دارد

دل بر در تپش زد من ناله سازکردم

ممنون سعی خویشم ‌کز عجز نارسایی

کار نکردهٔ دی امروز باز کردم

رفع غبار هستی چشمی بهم زدن داشت

من از فسانه شب را بر خود دراز کردم

در دشت بی‌نشانی شبنم نشان صبحست

عشقت ز من اثر خواست اشکی نیاز کردم

اسباب بی‌نیازی در رهن ترک دنیاست

کسبی دگر چه لازم گر احتراز کردم

مینای من زعبرت درسنگ خون شد آخر

تا می به خاطر آمد یاد گداز کردم

جز یک تپش سپندم چیزی نداشت بیدل

آتش زدم به هستی کاین عقده باز کردم