گنجور

 
بیدل دهلوی

اینقدر نقشی که گل کرد از نهان و فاش ما

صرف رنگی داشت بیرون صدف نقاش ما

جمع دار از امتحان جیب عریانی دلت

دست‌ما خالی‌ترست از کیسهٔ قلا‌ش ما

زین سلیمانی که دارد دستگاه اعتبار

بر هوا یکسر نفس می‌گسترد فراش ما

گرد عبرت در مزار‌ یأس‌ می‌باشد کفن

چشم پوشیدن‌ مگر از ما برد نباش ما

محو دیداریم اما از ادب غافل نه‌ایم

شرم نو‌رست آنچه دارد دیدهٔ خفاش ما

زندگی موضوع اضدادست صلح اینجا کجاست

با نفس باقیست تا قطع نفس پرخاش ما

از جبین تا نقش پا بستیم آیین عرق

این چراغان کرد آخر غفلت عیاش ما

بیدل این دیگ خیال از خام‌جوشی‌ها پُر است

شش جهت آتش زنی تا پخته گردد آش ما