گنجور

 
بیدل دهلوی

شب جوش بهاری به دل تنگ شکستم

گل چید خیال تو و من رنگ شکستم

مژگان بهم آوردم و رفتم به خیالت

پرهیز تماشا به چه نیرنگ شکستم

خلوتکدهٔ غنچه طربگاه بهار است

در یاد تو خود را به دل تنگ شکستم

هر ذره به‌کیفیت دل مست خروشی‌ست

این شیشه ندانم به چه آهنگ شکستم

بی‌برگی‌ام ازکلفت افسرده دلیهاست

دستی‌ که ندارم ته این سنگ شکستم

آخر به در یاس زدم حلقهٔ پیری

فریاد که نی چنگ شد و چنگ شکستم

خون گشتن دل باعث واماندگی‌ام بود

تا آبله‌ای در قدم لنگ شکستم

گرد هوسی چند نشاندم به تغافل

کونین صفی بود که بی‌جنگ شکستم

شبگیر سرشک اینهمه‌کوشش نپسندد

در لغزش پا منزل و فرسنگ شکستم

در بزم هوس مستی اوهام جنون داشت

صد میکده مینا به سر سنگ شکستم

از ششجهتم گرد سحر آینه‌دار است

چون شمع چه‌گویم چقدر رنگ شکستم

خون در جگر از شیشهٔ خالی نتوان کرد

بی‌درد دلی داشتم از ننگ شکستم

بیدل نکشیدم الم هرزه نگاهی

آیینهٔ راحتکدهٔ رنگ شکستم