گنجور

 
بیدل دهلوی

دوش چون نی سطر دردی می‌چکید از خامه‌ام

ناله‌ها خواهد پر افشاند ازگشاد نامه‌ام

شمع را جز سوختن آینه‌دار هوش نیست

پنبهٔ گوشست یکسر سوز این هنگامه‌ام

تا به‌ کی باشد هوس محوکشاکشهای ناز

داغ‌کرد اندیشهٔ رد و قبول عامه‌ام

قدر دانی در بساط امتیاز دهر نیست

ورنه من در مکتب بی‌دانشی علامه‌ام

پیش من نه آسمان پشمی ندارد درکلاه

می‌دهد زاهد فریب عصمت عمامه‌ام

لوح امکان در خور بالیدن نطقم نبود

فکر معنیهای نازک کرد نال خامه‌ام

تا به‌کی پوشد نفس عریان تنیهای مرا

بیشتر چون صبح رنگ خاک دارد جامه‌ام

بیدل از یوسف دماغ بی‌نیاز من پراست

انفعال بوی پیراهن ندارد شامه‌ام

 
 
 
صائب تبریزی

می چکد چون شمع آتش از زبان خامه ام

می کشد بر سیخ مرغ نامه بر را نامه ام

بیدل دهلوی

قصهٔ دیوانگان دارد سراسر نامه‌ام

می‌تراود شور زنجیر از صریر خامه‌ام

دیگ زهدی در ادبگاه خموشی پخته‌ام

زبر سرپوش حباب از گنبد عمامه‌ام

در فراقت خواستم درد دلی انشا کنم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه