گنجور

 
بیدل دهلوی

دیدهٔ مشتاقی از هر مو به بار آورده‌ام

نخل بادامی ز باغ انتظار آورده‌ام

ششجهت دیدارگل می‌چیند از اجزای من

از تحیر زور بر آیینه‌زار آورده‌ام

حاصل معنیست با حسن عبارت ساختن

کعبه جویان رو به خاک پای یار آورده‌ام

تاکشد شوق انتظار خجلت از افسردگی

رنگ می‌جستم براتی بر بهار آورده‌ام

چشم آن دارم که گیرم عالمی را در کنار

چون مژه هر چند یک آغوش‌وار آورده‌ام

ای ادب بگذار تا مشق جنونی سرکنم

آخر این لوح جبین بهر چه کار آورده‌ام

سادگی می‌خندد از آیینهٔ اندیشه‌ام

دل ندارد هیچ و من بهر نثار آورده‌ام

ذره را از خودفروشی شرم باید داشتن

بی‌ فضولی نیست هر چند انکسار آورده‌ام

بیدلانت عالمی دارند در بار نیاز

تحفه‌ام این بس ‌که خود را در شمار آورده‌ام