گنجور

 
بیدل دهلوی

زان بهار ناز حیرانم چه سامان کرده‌ام

چون ‌گل امشب تا گریبان‌ گل به دامان‌ کرده‌ام

بوی ‌گل می‌آید از کیفیت پرواز من

بال و پر رنگ از نوای عندلیبان ‌کرده‌ام

بی نشانی مشربی دارم‌ که مانند نگاه

آینه در دستم و تمثال پنهان کرده‌ام

نقش این نه شیشه‌ گر یادم نباشد گو مباش

سیر مینایی دگر در طاق نسیان کرده‌ام

با شرار کاغذ عشرت گرو تاز وفاست

هر گه از خود رفته‌ام سیر چراغان ‌کرده‌ام

از جنون سامانی ‌کیفیت عنقا مپرس

آنقدر پوشیده‌ام خود را که عریان ‌کرده‌ام

بر که نالد فطرت از بیداد تشویش نفس

خانهٔ آیینه‌ای دارم که‌ ویران کرده‌ام

ز انتظار صبح باید بر چراغم خون‌ گریست

بهر یک لب خنده چندین اشک نقصان کرده‌ام

در غم نایابی مطلب ‌که جز وهمی نبود

سوده‌ام دستی که همت را پشیمان ‌کرده‌ام

جز غم سیل فنا دیگر چه باید خوردنم

از فضولی خویش را در دشت مهمان‌ کرده‌ام

ابر را گفتم چه باشد باعث سیرابی‌ات

گفت وقتی ‌گریه بر عاجز گیاهان کرده‌ام

بیدل از داغ چراغ خامشم غافل مباش

نرگسستان چشمکی خس‌پوش مژگان‌ کرده‌ام