گنجور

 
بیدل دهلوی

گر جنون جوشد به این تأثیر احسانش ز سنگ

شیشهٔ نشکسته باید خواست تاوانش ز سنگ

بر سر مجنون‌ کلاهی گر نباشد گو مباش

عزتی دیگر بود همچون نگیندانش ز سنگ

ناز پرورد خیال جور طفلانیم ما

سایه دارد بر سر خود خانه وبرانش ز سنگ

با نگاهش بر نیاید شوخی خواب‌ گران

چون شرر بگذشت آخر تیر مژگانش ز سنگ

گر شرار ما به کنج نیستی قانع‌ شود

تا قیامت می‌کشد روغن چراغانش ز سنگ

مدّ احسانی ‌که‌ گردون بر سر ما می‌کشد

هست طوماری‌که دارد مُهر عنوانش ز سنگ

همچوگندم می‌کشد هرکس درین هفت آسیا

آنقدر رنجی‌که بر می‌آورد نانش ز سنگ

سخت جانی چنگ اقبالیست با شاهین حرص

تا کشد گوهر ندارد چاره میزانش ز سنگ

پای خواب‌آلود تمکین ‌کسب مجنون مرا

همچو کوه افتاد آخر گل به دامانش ز سنگ

حیف دل کز غفلتت باشد غبار اندود جسم

می‌توان‌ کردن به رنگ شیشه عریانش ز سنگ

شوق من بیدل درین ‌کهسار پرافسرده‌ کیست

ناله‌ای دارم که می‌بالد نیستانش ز سنگ